با يه شكلات شروع شد
وبلاگ تفريحي و سرگرمي چيت چت
با يه شكلات شروع شد
ساعت | بازدید : 366 | نویسنده : Behzad | ( نظرات )

 با يه شكلات شروع شد 

من يه شكلات گذاشتم تو دستش 
اونم يه شكلات گذاشت تو دستِ من 
من بچه بودم،اونم بچه بود 
سرمُ بالا كردم،سرشُ بالا كرد 
ديد كه منو مي شناسه.....خنديدم 
گفت:دوستيــــم 
گفتم:دوست ِ دوست 
گفت:تا كجا 
گفتم: دوستــــــــي كه "تا" نداره 
گفت: تا مرگ ..........خنديدمُ گفتم : من كه گفتم تــــا نداره 
گفت:باشه، تــــا پس از مرگ 
گفتم:نـــه نـــه نـــه، تا نداره 
گفت:قبول،تا اونجا كه همه دوباره زنده ميشن؛يعني زندگي پس از مرگ 
بازم باهم دوستيم...تا بهشت،تا جهنم...تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستيـــــــم 
خنديدمُ گفتم:تو براش تا هركجا كه دلت مي خواد يه تـــا بزار 
اصلا يه تا بكش از سر اين دنيا تـــا اون دنيا 
اما من اصلا براش تا نمي زارم 
نگام كرد .... نگاش كردم 
باور نمي كرد 
مي دونستم اون مي خواست حتما دوستي ِ ما تــــا داشته باشه 
دوستي ِ بدونِ تا رو نمي فهميد 
گفت:بيا برا دوستيــــــمون يه نشونه بزاريم 
گفتم:باشه،تو بزار 
گفت: شكــــــلات 
هربار كه همديگرو مي بينيم،يه شكلات ماله تو،يكي ماله من،باشه؟ 
گفتم:باشه 
هربار يه شكلات مي زاشتم تو دستش،اونم يه شكلات تو دست من 
باز همديگرو نگاه مي كرديم 
يعني كه دوستيم....دوست ِ دوست 
من تندي شكلاتمُ باز مي كردم،مي زاشتم تو دهنمُ تند تند مي مكيدم 
مي گفت:شكمو...تو دوستِ شكموي مني و شكلاتشُ مي زاشت تو يه صندوقچه ي كوچولوي قشنگ 
مي گفتم:بخــــــورش ..... مي گفت :تموم ميشه ،مي خوام تموم نشــه براي هميشه بمونه 
صندوقش پر از شكلات شده بود ...هيچ كدومشو نمي خورد 
من همشُ خورده بودم 
گفتم:اگه يه روز شكلاتاتو مورچه ها بخورن يا كِرما ،اونوقت چيكار مي كني؟ 
گفت:مواظبشون هستم..مي گفت:مي خوام نگهشون دارم تا موقعي كه دوست هستيم 
و من شكلاتامو مي زاشتم توي دهنمُ مي گفتم: نه نه نه....تــــــا نداره 
دوستي كه تا نداره
يك سال،2سال،4سال،7سال،10سال....20 سالش شده
اون بزرگ شده،منم بزرگ شدم 
من همه ي شكلاتامو خوردم...اون همه ي شكلاتاشو نگه داشته 
اون اومده امشب تا خداحافظي كنه...مي خواد بره...بره اون دور دورا ا ا
ميگه :ميرم اما زود بر مي گردم 
من كه مي دونم،مي ره و بر نمي گرده 
يادش رفت شكلات به من بده...من كه يادم نرفته 
يه شكلات گذاشتم كف دستش گفتم اين براي خوردني، يه شكلاتم گذاشتم كف اون دستش، 
اينم آخــــــرين شكلات براي صندوقِ كوچيكت 
يادش رفته بود كه صندوقي داره براي شكلاتاش...هر دوتا رو خورد 
خنديدم،مي دونستم دوستي ِ من تـــا نداره 
مي دونستم دوستي ِ اون تـــا داره، مثل هميشه 
خوب شد همه ي شكلاتامو خوردم 
اما اون هيچ كدومشو نخورده

حالا به يه صندوق پر از شكلاتاي ِ نخورده

 



موضوعات مرتبط: داستان كوتاه , ,

|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


مطالب مرتبط با این پست










می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نظر سنجی

آبي يا قرمز؟؟!!

خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 184
:: کل نظرات : 15

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 113
:: باردید دیروز : 271
:: بازدید هفته : 384
:: بازدید ماه : 2190
:: بازدید سال : 12031
:: بازدید کلی : 41825